کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

ای بابا !

یادش به خیر ...   یادش به خیر انقدر با وسواس سبزی خوردن رو پاک میکردم که همه مسخره ام میکردن !!! امروز صبح خاله الهام اومد بهمون سر بزنه که دیدم واسمون سبزی خوردن خریده ,وقتی که رفت اومدم سبزی ها رو پاک کنم (تازه از این دسته ای ها) که شما از خواب بیدار شدی ... گذاشتمت توی روروئکت که بعد از چند دقیقه غرغر کردی ,دستم رو با صابون شستم و درت آوردم ... بردمت توی آشپزخونه و چند تا لگن کوچولو گذاشتم جلوت که بازی کنی و بعد از چند دقیقه باز غرغر کردی ,دستم رو با صابون شستم و بلندت کردم ... نشوندمت توی قارچ بادیت و اسباب بازی هات رو ریختم جلوت و بعد از چند دقیقه باز هم غرغر کردی ,دستم رو با صابون شستم و آوردمت بیرون ... خلاصه که سبز...
21 اسفند 1391

عذرخواهی ...

اومدم از تو عذرخواهی کنم گلم ...   این روزااااااااااااا نمیتونم مثل همیشه وبلاگت رو آپ کنم نازنینم !   خیلی درگیرم مامانی ,از صبح که بیدار میشم کارهای خونه و پختن نهار و شام بابایی و سوپ روزانه شما و انجام ریزه کاری های باقی مونده خونه تکونی و از ظهر به بعد هم میریم خونه بابااینا تا آخر شب که بابایی میاد دنبالمون !!! شب هم انقدر دیر میرسیم خونه که من یه خورده به شما رسیدگی میکنم و یه خورده به خودم و بعد هم لالا تا صبح فردا ! وای که مامانم خدابیامرز چقدر وسیله داره !!! خسته شدیم به خدا ,کلیش رو دادیم رفت و کلیش رو هم بین خاله مریم و خاله فری تقسیم کردیم !!! البته دیگه کارا داره تموم میشه ,اما دلم تنگ میشه واسه این دو...
21 اسفند 1391

خرید دم عید ...

این روزا هوا دوباره سرد شده ,سرد و گزنده ! حتی پریروز برف هم اومد و کلی نشست ,تازه من میخواستم ازت توی برف عکس هم بندازم که انقدر باباییت گفت صبر کن صبر کن که شب شد و نشد بعسکیم ...     خلاصه امروز توی سرما با بابایی سه تایی رفتیم خرید ,کلی شما رو پوشوندم و رفتیم ... البته چیز خاصی نخریدیم ,من یک دست مانتو شلوار (البته نه برای عید) خریدم و برای شما هم قمقمه آب و باز هم ظرف لاک ن لاک خریدم برای خوراکیهایی که با خودم این ور و اون ور میبرم ... وقتی داشتیم میرفتیم شما توی حیاط آپارتمان توی کالسکه منتظر بودی تا بابایی صندلی ماشینت رو از سمت راست ماشین بذاره سمت چپ تا من بهتر ببینمت ... اینم شب که داشتیم برمیگشتیم !!! ...
18 اسفند 1391

لب تاپم شکست ...

این پست رو برات از پشت LCD شکسته لب تاپم میگذارم !   دیروز در جریانات خونه تکونی لب تاپ از روی دسته مبل افتاد و شکست ... خیلی ناراحت شدم !     دیگه خونه تکونیمون هم تموم شد تقریبا ,البته با کمک خاله فری مهربون !  
16 اسفند 1391

گلچین عکس های هشت ماهگی ...

دیگه عکاسی ازت خیلی سخت شده شیطونکم ,یک لحطه هم آروم نیستی تا ازت یه عکس خوشگل بگیرم ...   دوربینمون هم حرفه ایه و تا لحظه سکون کامل عکس خوبی نمیگیره ... بیشتر وقتا کلی عکس میگیرم تا یکی دو تاش خوب از آب دربیاد ,بیشتر وقتا هم به کیفیت پایین عکس های موبایلم بسنده میکنم ...   قربون اون ژست خوشگلت برم من ! کیان در آتلیه مامان ... کلافه از عکاسی در حال پوف کردن !!! اخمالو بر وزن خرمالو ,خرمالوی مامان ... دیگه کیان قاطی میکنه ... و مامان با قلقلک اخلاقش رو خوب میکنه ,نخواستیم بابا ... خواب توی کریر تو ماشین در راه آتلیه ... وقتی ادای بابایی رو درمیاری ,درش بسته است هااااااا ... ...
11 اسفند 1391

به بهانه هشت ماهگی ...

چند روز پیش توی عروسی مهمونای میز بغلیمون یه بچه داشتن که خیلی کوچولو بود ... یه پسر کوچولو ... به خاله الهام گفتم :تو رو خدا برو بگیر بیارش ! وقتی خاله الهام آوردش و بغلش کردم دیدم وای چقدر سبکه !!! از مامانش پرسیدم :چند وقتشه !؟ گفت :دو ماه و نیم ... نمیدونی چه احساسی پیدا کردم !!! اصلا یادم نمی اومد اون روزای تو رو ,انگاری آدم وقتی بچه دار میشه دیگه به روز زندگی میکنه و هر روز آپ دیت میشه ...   به مامان نی نیه گفتم :پسر من هشت ماهشه و ماشاالله انقدر سنگینه که اصلا وزن پسر شما رو احساس نمیکنم ... چند روز پیش توی عروسی مهمونای میز بغلیمون یه بچه داشتن که خیلی کوچولو بود ... یه پسر کوچولو ... به خاله الهام گفتم :تو ...
11 اسفند 1391

اولین سواری توی صندلی ماشین ...

بعدنا میبینی که این باباییت چه جوری رانندگی میکنه !!!   البته دست فرمونش عالیه هااااااا ,ولی خوب کار یه بار میشه ...   همیشه از خودم متشکرم بابت خرید کریر و صندلی ماشین ... عروسی رفتن و عروس کشون بعدش بهانه ای شد تا صندلی ماشین شما رو نصب کنیم و شما هم که کلی خوشت اومد و احساس رصایت رو می شد توی صورتت دید ! البته عروسی رو با یاریس عمو امیر دوست بابایی رفتیم آخه ماشینمون دست عمو امیر بود ! اینم شما زمان رفتن به عروسی ... خوش تیپ مامان ... اینم امروز که به مناسبت 9 ماهگی شما نهار با باباییی رفتیم ددر ... ...
11 اسفند 1391

بوی نوروز ...

امروز با خاله فری و زندایی زهرا رفتیم و برای خونه جدید خاله فری پرده سفارش دادیم و کلی هم خرید کردیم ... بعد از تموم اون استرس های خونه خریدن خاله ها و دایی حمید دیگه کم کم دارم به آرامش میرسم !   تازه دارم بوی عید رو احساس میکنم ... بوی سال نو در کنار پسرم ,امسال سه تاییم ...   سه تای واقعی ...
10 اسفند 1391

دوباره رفتیم آتلیه !!!

امروز صبح دوباره رفتیم آتلیه سها ! اون دو سه تا دکوری رو که مونده بود گرفتیم و شما هم نسبتا خوش اخلاق تر بودی ... بعد هم طی یک عملیات انتحاری از بین حدودا 700 تا عکس 46 تا رو انتخاب کردیم برای چاپ ! به قول بابایی آدم دلش میخواست همه رو چاپ کنه !!! زمان انتخاب عکس شما هم خیلی اذیت شدی و هم خیلی اذیت کردی ما رو ,اما خوب خدا رو شکر تموم شد و میریم تا یک سالگی ... اینم شما و خانوم عکاس ... اینم شما و خانوم عکاس ... اینم تلاش های بابایی برای کاهش فضولی های شما و خندوندنتون !!! ...
5 اسفند 1391